شبی یاد دارم که در گعدهای
سخن بود از یار ارزندهای
یکی گفت: قدّش عجب کوته است
بود هیکلش همچُنان کُندهای
یکی گفت پایش ولی گُنده است
بگویند او را که پا گُندهای
بُوَد حس و حالش چُنان ماست، شُل
بگویندش آیا که نان خوردهای؟!
نباشد یکی موی در کلّهاش
همانند یک مرغ پر کندهای
ز پا تا به سر، عیب او گفته شد
نگفتند در مدح او نکتهای
بگفتم مگر حُسن در او نبود؟
شما ذمّ او را فقط گفتهای
چو انسان کند غیبت دیگری
خورَد لَحم او را چُنان گربهای!
قشنگ بود...فیض بردیم.
خدایا ما را گناهان لسانی و غیر لسانی دور بدار! آمین.