شیک و پیک کرده بود. با کت و شلوار ست و کیف تمام چرم (که فقط قیمت دستهی آن از کلّ لباسهایم بیشتر بود)، خرامان خرامان در حال تشرّف به کلاس درس بود. دیگر به آن جایم رسیده بود (این عبارت تصویری است)! حرصم درآمد! از اعماق وجودم فریاد برآوردم: پسره ی گستاخ! میدانی ساعت چند است؟! یک ساعت از وقت غیرمفید کلاستان گذشته است!
با آرامش کامل برگشت، سر تا پایم را ورانداز کرد و در حالی که لبخندی متمسخرانه (از آن لبخندهایی که رییس جمهورها هم زیاد میزنند و طرف مقابل را دچار جنون میکند!) بر لب داشت، با پاسخی دندانشکن، چنان استدلالی کرد که تا کنون اینقدر قانع نشده بودم!
گفت: من
مدیریتی هستم!